داستان صوتی تام بندانگشتی – کتاب قصه صوتی تصویری
تام دنبال جاي راحتي براي خوابيدن بود. او يك صدف خالي حلزون را پيدا كرد و داخل آن رفت. تازه خوابش برده بود كه سر و صدايي در آن نزديكي شنيد. دو دزد با هم گرم صحبت بودند. آنها مي گفتند: «ما دزدكي وارد خانه ي كشيش مي شويم و پول هايش را مي دزديم.»
تام فكر كرد، بايد هر طور شده، جلو كار دزدها را بگيرد تا نتوانند پول هاي كشيش را بدزدند. نقشه اي كشيد و به آنها كلك زد. او گفت: «مرا با خودتان ببريد. من مي توانم به شما كمك كنم.» مردها شگفت زده شدند آنها صدا را مي شنيدند، اما نمي توانستند كسي را ببينند. وقتي آن پسر كوچك را ديدند خيلي تعجب كردند.