من مینویسم پدر تو بخوان دلتنگی
من مینویسم
" پدر "
خط به خط با من بخوان
"دلتنگی" را
پدرم…
روزها و شايد ماه هاست كه خودم را گم كرده ام هرچه گشتم لاي خاطرات قديم زير دردهاي گذشته وسط خوشبختي عزيز ترها اما نبود كه نبود…. از وقتي كه ديگر قيد خودم را زدم دل آمدن و نوشتن به اينجا را هم از دست دادم
تا ابد گمشده ايي در من ميل به مردن دارد
پدر جان تو را به خدا به خوابم بيا اين شب ها عجيب دلم يك هواي آشنا ميخواهد
سنگ صبور كودكي ….من همان دردانه ي خانه هستم كه اين روزها فقط دل خودش براي خودش ميسوزد
لطفا هركجاي اسمان كه هستي حتي اگر اسمان هفتم هستي شبي از اين شب هاي دلتنگي به ديدنم بيا
دستم را در دستان مهربانت بگير…نگاهم كن…بگذار نگاهت كنم و انوقت مرا بي هوا به اغوش بكش
ديگر فراموش كردم چه حسي دارد… لعنتي ترين درد دنيا وقتي به سراغت مي آيد كه حس ميكني كم كم چيزهاي مهم زندگيت را به فراموشي ميسپاري
مثل تصوير واقعي تو…??