استوری ماه رمضان اون قدیما
قدیما روزه ها قشنگتر بودچراشو نمیدونم . اون روزا هنوز روزه به من واجب نشده بود ، یادمه ماه رمضون افتاده بود توی زمستون . پدر و مادرم سعی میکردند منو برای سحری از خواب بیدار نکنند ، اما من یا با بوی قرمه سبزی مادر و یا با صدای دعای سحر زیبای مرحوم عباس صالحی که از رادیو پخش میشد از خواب جستی میزدم و خودمو به سر سفره میرسوندم . اون قدیما توی شهر ما ( که البته اون موقع روستا بود ) یه همسایه داشتیم بنام عمو سلطانعلی ، مرحوم عمو سلطانعلی یه طبل داشت یه ساعت مونده به اذان میرفت روی پشت بوم خونه شون محکم میکوبوند به طبل و با صدای طبل که اون موقع در دل شب همه بیدار بشن و کسی خواب نمونه? ، یه دایی هم داشتم خونه شون اون سرِ روستا بود ایشون یکی از متصدیان هیئات عزاداری امام حسین علیه السلام بودند . موقعی که از رادیو صدای دعای سحر مرحوم صالحی پخش میشد میکروفون رو جلوی رادیو میذاشتند و با بلندگوی شیپوری ای که روی پشت بوم شون بود این صدای دلنشین رو در آسمون روستا پخش میکردند??? . از روی حس کنجکاوی کودکی گاهی به رادیوی خونه گوش میکردم و بلافاصله مپریدم داخل حیاط تا همان صدا رو که با چند ثانیه تاخیر به گوشم میخورد از بلندگوی دایی بشنوم . اذان صبح را داده بودند . وضو میگرفتم و آماده حرکت به سمت مسجد میشدم بارون و برف آنقدر باریده بود که تموم زمین حسابی گل شده بود . دمپایی روبسته قهوای ام رو نوک پا میانداختم و به سمت مسجد راهی میشدم ، چندین بار پایم به سبب چسبیدن دمپایی به گل از دمپایی جدا میشد . بخاری بزرگ نفتی وسط مسجد لذت خاصی داشت . همه میدون وار دور بخاری حلقه زده بودند که من از لای جمعیت خودمو به بهترین و گرمترین نقطه بخاری میرسوندم .
جمعیت کل مسجد رو پر کرده بود .
صدای قد قامت الصلاه مکبّر همه رو آماده نماز کرد . مکبّر آنروز یکی از دوستان بود که من و چند تن از هم سن و سال ها برای خودمون نوبتی برنامه ریزی کرده بودیم هر روز یکی مون تکبیر گو یا همان مکبّر باشه . القصه اونروز نوبت سید بود ( سید یکی از بچه های افاغنه بود که با هزار التماس و خواهش تونسته بود خودشو بین ما جا بکنه و به منصب و جایگاه گرفتن میکروفون ارتقای رتبه پیدا بکنه) این طفل معصوم اومد نماز صبح الله اکبر بگه ، گفت الله اکبر سبحان الله ( این حالت یعنی رکوع ) انگار دنیا بهم ریختبا یه غضب و تشری از بین جمعیت خودمو مثل عقاب رسوندم جلو و میکروفون رو ازش گرفتم ، تَشَر سختی هم بهش رفتم که واویلا چه میکنی؟ ?
طفلکی اشک توی چِشاش جمع شد از خجالت که گویی چه خبط بزرگی مرتکب شده خودشو از بین جمعیت به تهِ مسجد رسوند . ( هر موقع یاد این حرکت خودخواهانه خودم میافتم واقعا احساس شرم میکنم ) خب البته بچه بودم دیگه ، دیگه از بچه چه توقعی میشه داشت . ? خلاصه خدا حفظ شون کنه استاد قرآن مون آقای جعفری رو ، بعد از نماز صبح جلسه تلاوت قرآن برگزار میکرد ، حلقه گونه دور هم جمع میشدیم و هر نفر یه آیه میخوند . از نفر اول که شروع میشد دونه دونه نفراتو میشمردیم که کدوم آیه به ما میافته . تا بخواد نوبت ما بشه چند بار توی دلمون مرور میکردیم . نوبت مون که میشد از اضطراب و ترس آنچنان لرزی به صدامون میافتاد که صدای عبدالباسط میشد استاد بَسیونی ? دیگه اگر استاد غلط هم میخواست بگیره گوش ما بدهکار نبود تخته گاز میرفتیم جلو ، آنچنان صدامون در مسجد طنین انداز میشد که اصلا صدایی به گوش مون نمیرسید . بعضی موقع ها هم میخواستیم از حق مون بیشتر استفاده کنیم که با کلمه ( طیب الله ) یعنی بسه دیگه تمومش کن ترمزمونو میکشیدند. ? آره دوستان قدیما ماه رمضونا یه جور دیگه بود …التماس دعا ❤️